علی کوچولوی من

انشالله صحیح و سالم بگیرمت تو بغلم عزیزم

9ماهگی و دراومدن اولین مروارید

سلام به عزیز دلم  الان که دارم مینویسم خیلیییییییی خسته ام دیگه وقت کم میارم نمیتونم به هیچ کاری درست و حسابی رسیدگی کنمو خلاصه که دلیل اینکه نمیتونم وبلاگ تو وخواهرت رو بروز کنم همین کارهای زیادیه که دارم  از وقتی مدارس باز شد البته باز که نشد  😧 یعنی ماه مهر شروع شد وزینب جون باید درس هاش رو میخوند منم دیگه وقت سرخاروندن ندارم همش در حال بدو بدو😒  از صبح تا ظهر انجام تکالیف زینب و نق نق کردن شما وروجک خان بعدم ناهار و کارهای خونه وبعد کلاس شاد😟 ای کرونا ایشالا ذلیل شی بری 😠 خلاصه علی جونم ببخشید که نمیرسم بیام اینجا و از خاطراتت بنویسم  خب برسیم به اینکه جیگر مامان از 5ماهگ...
19 آبان 1399

ماهگرد های علی کوچولوی مامانی

سلام به گل پسرم  بالاخره شما اومدی و شدی تاج سرمون عزیز دلمون و مثل خواهر جونت زندگی ما رو شیرین کردی حالا مسئولیت من و بابایی بیشتر شده باید دوتا فرزندمون رو خوب تربیت کنیم انشالله که موفق باشیم ولی راه سختی درپیش داریم چون شرایط موجود خیلی شرایط سختی شده و تربیت بچه ها بسیار مشکل انشالله خداکمکون کنه خب پسر نازنینم مامانی تصمیم گرفت برای تمام ماهگردات یه کیک خوشمزه درست کنه و از شما عکس بگیره تا لحظه لحظه بزرگ شدنت برامون خاطره بشه و فراموشش نکنیم الان که دارم مینویسم 24 تیر هست که دقیقا 7ماهه شدی ومامانی فردا براتون کیک خوشمزه درست میکنه انشالله اگه بتونم عکس همه ماهگردات رو میذارم اینجا تا بعدا ببینی و لذت ببری خب حالا بریم س...
24 تير 1399

خوش اومدی پسر نازنینم

سلام به پسر گلم درسته خیلی دیر اومدم اما الان میخوام از اولی که پا توی این دنیا گذاشتی برات بنویسم خب بریم که وقت تنگه😆 دکتر برای 24 آذر 98 وقت داد و نامه بیمارستان رو نوشت وخلاصه صبح 24آذر به همراه بابایی  رفتیم دنبال مامان جون فاطمه و راهی بیمارستان شدیم خلاصه که اونجا بعد از کارای اداری و گرفتن اتاق خصوصی من و بردن داخل اتاق و لباس بیمارستان دادن تا بپوشم خلاصه که دکتر ساعت 12 اومد و من و بردن اتاق عمل و اونجا ازم پرسیدن به چه روشی میخوای زایمان کنی بیهوش یا بی حس منم که استرس داستم دکترای اونجا خودشون بی حسی رو پیشنهاد دادن خلاصه یه امپول رو داخل کمرم تزریق کردن که خیلی هم دردناک بود وبعد روی تخت خوابیدم و حس پاهام رفت دیگه نمیتو...
18 خرداد 1399

یک ماه انتظار تا دیدن روی ماهت

سلام به پسر کوچولوی مامانی  قراره تا یه ماه دیگه بیای و خانواده 3 نفره مارو 4 نفره کنی من و بابایی و خواهرت زینب جون خیلی منتظرتیم 😊الان که دارم برات مینویسم داری تو دلم ورجه و وورجه میکنی و خواهرجونت هم کنارم خوابیده 😴خلاصه امشب تصمیم گرفتم برای شماهم یع وبلاگ درست کنم و تمام خاطراتت رو مثل خواهری بنویسم که وقتی بزرگ شدی بخونی و کیف کنی . بزار بک کم از خودمون برات بگم : من یه مامان خیلی خوش ذوقم تعریف از خودم نباشه کلا برای خواهرت هم از هیچ جشنی کم نذاشتم تمام ماهگرداش و جشن گرفتم حتی با یه کیک کوچولو و سه نفری برای شماهم از اول که پا گذاشتی تو دلم ذوق داشتم و دارم برات جشن تعیین جنسیت گرفتیم خودمون سه نفر وکلی عکس گرفتم . بابایی...
3 آذر 1398
1